داستان های کارآگاه سپهر – قسمت 1 : یک مرد مشکوک
من یک مرد 30 ساله هستم امروز روز تولد من است اسم من : سپهر است. پدرم یک پلیس بود که طی یک جریان پلیسی به قطل رسید. من هم یک پلیس هستم و یک کارآگاه.
من 180با سانتی متر قد و هیکل چهار شانه با موهای مشکی مجعد و پوستی سفید با چشمان مشکی نافظی دارم. سعی میکنم رفتارم همیشه یک شهروند خیلی خوب باشم و همه من را کارآگاه زبده ای میدانند تا به حال پرونده ای نبوده که نتوانم حل کنم. یک جورایی حس پلیسی توی وجودم هست. در اداره اطرافیان صدایم میزنند شرلوک هلمز معاصر.
صدای تلفن من را به خودم آورد رئیس بود. از من خواست تا به اتاقش بروم. راهروی تنگ اداره را به سرعت پیموده ام. دستی برای آقای عماد آبدارچی بلند کردم . چشم های قهوه ای ریزش را به طرفم برگرداند و با لب های نازکش که اطراف آن پر از ریش و سبیل جو گندمی بود گفت : ( خوبی پسرم. ) لبخندی زدم و یکی از فنجان های چایش را برداشتم.
در زدم ( بفرمایید. ) صدای زمخت رئیس بود. ( سلام رئیس. ) فنجانم را روی میز گذاشتم. با اشاره دستش گفت که بنشینم.
رئیس کوتاه و کمی چاق است. موهای کم پشتی دارد . ( کارآگاه.......خبرچینمان به اطلاع رسانده که مردی که سال ها پیش به جرم جاسوسی توانست از کشور فرار کند امروز در محله ای شلوغ دیده شده وظیفه تو پیدا کردن او و فهمیدن ماموریتش است. ) چایم را سر کشیدم و گفتم : ( چشم قربان. )
از اتاق بیرون آمدم نفس عمیقی کشیدم کار سختی است مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه. ولی........... ادامه دارد